*** یلدا دلان ***
*** یلدا دلان ***
نوشته شده در تاريخ برچسب:متن زیبا , داستان ,, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

  داستان چهار برادر !


 چهاربرادر خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدم های موفقی
 شدند. چند سال بعد، بعد از میهمانی شامی که با هم داشتند در مورد هدایایی که برای مادر پیرشون که دور از آنها در شهر دیگری
زندگی می کرد ، صحبت میکردند.
 اولی گفت : من خانه بزرگی برای مادرم ساختم.
 دومی گفت : من یک سالن سینمای یکصد هزار دلاری در خانه ساختم.
 سومی گفت : من ماشین مرسدس با راننده تهیه کردم که مادرم به
 سفر بره.
 چهارمی گفت : همه تون میدونید که مادر چه قدر خواندن کتاب مقدس
  را دوستداشت و می دونین که دیگر هیچ وقت نمی تونه بخونه، چون
  چشمهایش خوب نمیبینه. من راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی
 هست که می تونه تمام کتاب مقدس رو از حفظ بخونه. این طوطی با
  کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفته. من تعهد
  کردم برای این طوطی به مدت بیست سال، هر سال صدهزار دلار به
  کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها روبگه و طوطی از حفظ براش می خونه.
برادران دیگر تحت تاثیر سخنان برادر چهارم قرار گرفتند. پس از
 تعطیلات، مادر یادداشت تشکری فرستاد.
 اون نوشت: میلتون( اولی ) عزیز، خانه ای که برایم ساختی خیلی
  بزرگه... من فقط تویک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خانه
 رو تمیز کنم. به هر حال ممنونم.
  مایک ( دومی ) عزیز، تو برای من یک سینمای گرانقیمت با صدای
 دالبی ساختی که گنجایش 50 نفر رو دارد. ولی من همه دوستانمو از
 دست داده ام، همچنین شنواییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام.
 هیچ وقت از آن استفاده نمیکنم، ولی از این کارت ممنون هستم.
 ماروین ( سومی ) عزیز، من خیلی پیرم که به سفر بروم. پس هیچ
 وقت ازمرسدس استفاده نمی کنم. خیلی تند میره اما فکرت خوب بود
 ممنون هستم.
 ملوین ( چهارمی) عزیزترینم، تو تنها پسری هستی که با فکر
 کوچیکت و باهدیه ات منو خوشحال کردی. جوجه ی خیلی خوشمزه ای
 بود ! و من هیچ وقت مزه آن را فراموش نخواهم کرد !


ادب اصیل ما

 

 


 

 

 

شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر

من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بی هیچ توقعی  …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی ! در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست 
 هیچکس سوار بر اسب نیست 
هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید 
 در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد.  این ادب اصیل مان است:نجابت - قدرت - احترام - مهربانی - خوشرویی… یادمان 
نرود که هستیم…


یک امتحان

 

 


 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.انها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتتند

زن جوان :یواش برو من می ترسم.
...
مرد جوان : نه این جوری خیلی بهتره.

زن جوان : خواهش می کنم "من خیلی می ترسم.

مرد جوان : خوب "اما اول باید بگی دوستم داری.

زن جوان : دوستت دارم"حالا می شه یواش تربرونی.

مرد جوان : منو محکم بگیر.

زن جوان : خوب حالا می شه یواش تر بری.

مرد جوان : باشه به شرط این که کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بگذاری"

خوب اخه نمی تونم راحت برونم.اذیتم می کنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود.برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید.

در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد"یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت .

مرد جوان از بریدن ترمز آگاهی پیدا کرده بود . پس بدونه اینکه زن جوان را مطلع کند

با ترفندی کلاه کاسکت خود رابر سره او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.


معمار و پیرزن

 

 


 

 

میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند.

روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.

پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!

کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!

و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!

مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...

کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!

معمار گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...

این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم


اشتباه فرشتگان

 

 


 

 

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده می شود .پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان میکند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟

از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…

حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:

 با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند.


فرمانده ...

 

 


 

می گویند در دوران قبل که پاسگاه های ژاندارمری در مناطق مرزی و روستایی و دوراز شهرها وجود داشته و اکثرا ماموران مستقر در آنها از نقاط دیگر برای خدمت منتقل می شدند باید مدت زیادی را دور از اقوام و بستگان سپری می کردند کما اینکه سفر و رفت وآمد به سهولت فعلی نبوده شاید بعضی مواقع حتی در طول سال هم امکانی برای مسافرت ماموران به شهر موطن خود پیش نمی آمد و به همین خاطرمعدود خانه سازمانی در اختیار فرمانده پاسگاه و برخی ماموران دیگر قرار میگرفت.
همسر یکی از فرماندهان پاسگاه که به تازگی هم ازدواج کرده و چندین ماه از زندگیشان  دور از شهر و بستگان در منطقه خدمت همسرش می گذشت بدجوری دلتنگ خانواده پدری اش شده بود چندین بار از شوهرش درخواست می کند که برای دیدن پدرومادرش به شهرشان به اتفاق هم یا به تنهایی مسافرت کند ولی هر بار شوهرش  به بهانه ای از زیر بار موضوع شانه خالی می کند. زن که در این مدت با چگونگی برخورد ماموران زیر دست شوهرش و بعضا مکاتبات آنها برای گرفتن مرخصی و غیره هم کم و وبیش آشنا شده بود به فکر می افتد حالا که همسرش به خواسته وی اهمیتی قائل نمی شود او هم به صورت مکتوب و به مانند ماموران درخواست مرخصی برای رفتن و  دیدن خانواده اش بکند ، پس دست به کار شده و در کاغذی درخواست کتبی به این شرح می نویسد: 

" جناب .....
 

فرمانده محترم ...


اینجانب .... همسر حضرتعالی که مدت چندین ماه است پس از ازدواج با شما دور از خانواده و بستگان خود هستم حال که شما بدلیل مشغله بیش از حد کاری فرصت سفر و دیدار بستگان را ندارید بدینوسیله درخواست دارم که با مرخصی اینجانب به مدت .. 
برای مسافرت و دیدن پدر ومادر واقوام موافقت فرمائید."
 
                                                          "  با احترام ..... همسر شما "
 

و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش می گذارد. 

چند وقت بعد جواب نامه به این مضمون بدستش میرسد:


*"*سرکار خانم...
عطف به درخواست مرخصی سرکار عالی جهت سفر برای دیدار اقوام *با درخواست شما به شرط تامین جانشین موافقت میشود."*

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

takhte2
ساعت15:56---11 ارديبهشت 1392
***اللهم عجل لولیک الفرج***

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: